NTENT="IR" />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلارآباد دات کام
قالب وبلاگ
گزارش دید و بازدید سرزده رهبر از خانواده شهید کارکوب‌زاده 
هنوز خستگی هشت روز سفر از تنم بیرون نرفته بود که مهدی زنگ زد: «تقی! برگرد بیا قم. یه روز به سفر اضافه شده. فردا شب هم برنامه هست». چون روز آخر، برنامه عمومی دیگری نبود، یک روز زودتر برگشته بودم تهران. اما ظاهرا کار خاصی پیش آمده که برنامه 1 روز اضافه شده. همه برنامه‌هایم را تلفنی کنسل کردم تا برگردم قم.
از خانه اولین شهید که خارج می‌شویم، مینی‌بوس رفته. با بقیه خبرنگارها می‌رویم توی یک وانت دوکابینه «گشت راهداری». 7 نفر با کلی لوازم عکاسی و فیلم‌برداری. آخرین شب سفر است و همه برنامه ریخته‌اند که بلافاصله برگردند تهران. تمام‌شدن سختی 10 روز سفر، سختی تنگیِ‌جا در وانت را کم کرده. توی همان فشردگی، بازار شوخی داغ است، تا می‌رسیم به خانه شهیدان کارکوب‌زاده. 2 شهید؛ خلیل و عبدالجلیل. و 1 مفقودالاثر؛ منصور.
وارد خانه که می‌شویم، همان‌جا جلوی در اتاق خشکمان می‌زند؛ همه‌مان. یک تخت‌خواب توی اتاق و یک نفر روی آن. پدر خانواده که از 1 سال پیش بر اثر سکته مغزی به کما رفته و حالا فقط پوست و استخوانی است بر روی تخت؛ بدون ذره‌ای گوشت. این را حتی از روی پتویی که رویش انداخته‌اند هم می‌توان فهمید. صورت گودافتاده، دهان باز، چشمان فرورفته. زیاد شنیده بودم کسی مثل یک تکه گوشت روی تخت افتاده باشد، اما این پدر، حتی همان تکه گوشت را هم نداشت.
در و دیوار خانه محقر، پر است از عکس‌های جبهه و جنگ. برخلاف خانه‌های قبلی، عکس‌ها فقط مربوط به شهیدان نیست. هر عکس و کارت پستالی که به جنگ ربط داشته باشد، یا رنگ و بوی مذهبی داشته باشد، روی در و دیوار نصب شده. حتی جمله‌ای درمورد نسبت بی‌جحابی و تمدن. به قول یکی از بچه‌ها، شبیه پایگاه بسیج است این خانه. مادر به محافظ‌هایی که پرسیده‌اند امشب میهمان دارند یا نه، عکس‌های سربازان جنگ را روی دیوار نشان داده و گفته: «اینا همه مهمان مایند.»

به اعضای خانه، تازه خبر داده‌اند که میهمان‌شان رهبر است. مادر و دختر تا حالا فکر می‌کردند قرار است از بنیاد شهید بیایند. پدر هم که روی تخت است و تقریبا از همه‌جا بی‌خبر. دیروز به‌شان زنگ زده و گفته‌اند فرم دریافت یارانه‌تان با اطلاعات بنیاد شهید هم‌خوانی ندارد و فردا برای بررسی دقیق‌تر می‌آییم، خانه باشید. و حالا شنیده‌اند که مهمان‌شان رهبر است.
دو نفری به تکاپو افتاده‌اند که خانه را آماده میزبانی رهبر کنند؛ مثل خانه‌های قبلی. هرچه هم می‌گوییم نیازی به مرتب کردن خانه و پذیرایی و... نیست، قبول نمی‌کنند؛ مثل خانه‌های قبلی. به این خانواده هم گفته‌اند به کسی خبر ندهند که میزبان کی هستند؛ مثل خانه‌های قبلی. فقط فرقشان این است که اجازه دارند به برادرشان بگویند بیاید خانه. آن هم به این بهانه که استاندار آمده و هیچ مردی در خانه نیست. پدر که با آن وضع، نمی‌تواند میهمان‌داری کند.
خانه کوچک، با قرارگرفتن یک تخت‌خواب برای بیمار، کوچک‌تر شده و کار برای تصویربرداری سخت‌تر. خبرنگارها یک پاشنه در بین دو اتاق را درمی‌آورند تا امکان تصویر گرفتن از اتاق دیگر وجود داشته باشد. می‌دانند که تا چند دقیقه دیگر، این اتاق دیگر جای تکان‌خوردن ندارد. می‌روند سراغ پاشنه دیگر در که جلویشان را می‌گیرم. حسابی دارند خانه را به هم می‌ریزند.
صدای زنگ در بلند می‌شود. پیرزنی پشت در است. ظاهرا کار هرشب‌اش است که می‌آید اینجا برای شب‌نشینی. خودش هم مادر شهید است، پس چه هم‌صحبتی بهتر از یک مادر شهید دیگر. چاره‌ای نیست. برای این که همسایه‌های دیگر نفهمند، راهش می‌دهند داخل. مادر دوم، بی‌خبر از همه‌جا، با چادر رنگی‌اش می‌نشیند توی اتاق دیگر. لابد کلی هم تعجب کرده که چرا امشب این خانواده این‌همه مهمان دارد.

تا رهبر بیاید، سعی می‌کنم اطلاعاتی از خانواده کسب کنم. اصالتا شوشتری هستند و خودشان ساکن آبادان بوده‌اند که جنگ شروع شده. لهجه غلیظ عربی دارند. مادر مرتب خاطره حصر آبادان را تعریف می‌کند که مدت‌ها توی محاصره بوده‌اند و وقتی قرار می‌شود از شهر خارج شوند، همین دخترشان، که آن موقع کلاس دوم ابتدایی بوده، از ترس نمی‌توانسته راه برود. حتی چشمش را هم باز نمی‌‌کرده. درک نمی‌کنم سختی این ماجرا را. اما از تکرار کردن مادر، معلوم است از بدترین خاطره‌های زمان جنگش است.
5 پسر دارد و 3 دختر. 2 پسرش که شهید شده‌اند. منصور هم که مفقودالاثر است. یعنی با برادرش اسیر شده بوده که چون برادرش مجروح بوده، می‌برندش درمانگاه و او زنده می‌ماند. اما از منصور خبری نمی‌شود. بنیاد شهید، او را شهید حساب می‌کند. اما خواهر شهید می‌گوید: «تا حالا هرکس خوابش رو دیده، شهید ندیده‌اش. گفته برمی‌‌گردم. حالا کی برمی‌گرده، نمی‌دونیم. با امام زمان برمی‌گرده یا... نمی‌دونیم. خدا می‌دونه.» تصویر منصور را که آرپیجی به دست گرفته، بزرگ نقاشی کرده و روی دیوار زده‌اند. می‌گویند صدایش را هم دارند روی سی‌دی. ظاهرا توی عراق مصاحبه‌ای کرده بوده که صدایش را گیر آورده‌اند. می‌خواهند سی‌دی را آماده کنند تا برای رهبر پخش کنند که می‌گوییم فرصت این کارها نیست.
دو برادری هم که زنده‌اند، مجروحند. یکی چهار بار مجروح شده. مادرش می‌گوید: «سال اولی که آقای خامنه‌ای رئیس‌جمهور شده بود، چندبار رفته بیمارستان فیروزگر عیادتش. امام رضا 2 بار شفاش داده. 8سال اسیر بوده. فلج شده بود. الآن هم عصب یه دستش قطعه. نمی‌تونه چیز سنگین بلند کنه.» عکسی از این برادر، همراه سه اسیر دیگر در اردوگاه عراق روی دیوار نصب شده. این همان برادری است که در راه آمدن به اینجاست.

برادر دیگر هم مجروح است. موجی شده، مثل مادرش. الآن در آبادان است. اما پرونده جانبازی ندارد. «هر کس بستری نشده، جزو آدم حساب نمی‌شه.» این را مادری می‌گوید که سه پسرش شهید، دو تایشان مجروح و خود و همسرش هم مجروح جنگ هستند. اما فقط یک پسرش پرونده جانبازی دارد؛ بقیه نه.
مادر هم که شیمیایی شده. توی درگیری جمعه خونین عربستان هم مجروح شده. اما او هم پرونده ندارد. توی جنگ هم، دکتر گفته بیماری‌اش خوب نمی‌شود، چون مدام می‌رفته به مناطق جنگی. تا کمی بهتر می‌شده، راه می‌افتاده به سمت اهواز و آبادان. و دوباره بیماری عود می‌کرده به خاطر سروصدای بمب و خمپاره.
سروصدای بی‌سیم و کدهای ردوبدل شده، نشان می‌دهد که رهبر آمده. مادر هم متوجه می‌شود. می‌خواهد برود دم در برای استقبال. اما راهروی خانه آنقدر باریک است که محافظ‌ها اجازه نمی‌دهند. ناچار می‌آید توی اتاق. رهبر را که می‌بیند، دیگر از آن مادر صبور و شوخ‌طبع خبری نیست. می‌زند زیر گریه: «اللهم صل علی محمد و آل محمد. آقا بذار دورت بگردم.» و می‌گردد دور رهبر. رهبر چشمش می‌افتد به تخت: «ایشون به هوش‌اند؟»  مادر جواب می‌دهد که فقط درک می‌کند، اما هیچ حسی ندارد. رهبر چند بار با صدای بلند سلام می‌کند و بعد: «خدا ان‌شاءالله شما رو حفظ کنه. شما رو نگه داره. اجرتان بده. شهدای شما رو با پیغمبر محشور کنه.» و مادر نیز به همسرش توضیح می‌دهد: «حاجی پاشو. آقا اومده.»  و به رهبر می‌گوید: «به خونه شهدا خوش اومدین»

مادر دوم تازه فهمیده میهمان کیست. جلو می‌آید و می‌زند زیر گریه: «حاج‌آقا. من پسرم قطع نخاع بود. چهار سال. بعد شهید شد.» همه میهمان‌ها اشک می‌ریزند.
رهبر می‌نشیند روی صندلی و می‌خواهد احوال‌پرسی کند. اما مادر فرصت نمی‌دهد و شروع می‌کند به گله‌گذاری: «آقا! انقدر غم خوردم. انقدر غصه خوردم. به خدا. حالم خیلی بد شده بود.» رهبر می‌گوید چرا؟ «دیروز صبح زنگ زدم دفترتون. گفتم مسوول این برنامه که من رو از دیدن آقا محروم کرده، خدا زجرش بده.» توی همان حال، همه می‌زنند زیر خنده، حتی رهبر. رهبر علت را می‌پرسد. «گفتم برای این که حق من این نبود. من با این وضع نمی‌تونم بیام دیدار آقا. 1ساله حتی آقا رو تو تلویزیون هم ندیدم.» و می‌گوید که مریض شده و همسایه‌ها دنبال ماجرا بوده‌اند که رهبر بیاید خانه‌شان.
قبل از آمدن رهبر برایم تعریف کرده بود. چهارشنبه هفته پیش یک نفر به آنها خبر داده که رهبر فردا می‌آید خانه‌تان. معلوم نیست از کجا این حرف را زده بوده. این خانواده اصلا توی برنامه هفته پیش نبود. به هرحال، همه خانواده آماده بوده‌اند، اما حجت‌الاسلام رحیمیان می‌آید. مادر خیلی ناراحت می‌شود. به رحیمیان می‌گوید من با شما کاری ندارم. من می‌خواهم رهبر را ببینم. و از همان موقع مریض می‌شود. هم شیمیایی‌اش و هم موجی بودنش عود می‌کند. نامه می‌نویسد برای رهبر. به قول دخترش: «مثل بچه‌ها دنبال آقا می‌گشت.»
رهبر می‌گوید نامه را دیده که شعری داشته. بعد می‌گوید: «این رو به شما بگم. من امشب بنا نبود قم بمونم. فقط به خاطر شما موندم. البته خونه 2شهید دیگه هم رفتیم. اما من به خاطر شما موندم. برای این که بتونم شما رو ببینم» شعرش را قبل از آمدن رهبر برایم خوانده‌بود. 2بیت شعر که روی یک کاغذ چندسانتی و با مدادرنگی نوشته بود و فرستاده بود دفتر رهبری؛ توی همان حالت موجی بودنش. و حال همان تکه کاغذ، سفر رهبر را یک روز طولانی‌تر کرده بود:
«آرزو داشتم که به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یک سال است که شویم هم‌نشین تخت‌خواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی»
کار رهبر، من را یاد خاطره‌ای از امام خمینی می‌اندازد. فکر کنم همین حجت‌الاسلام رحیمیان تعریف می‌کند که نامه‌ای دادیم به امام. مادر شهیدی نوشته بوده که به تهران آمده برای دیدار امام. اما موفق به دیدار نشده. امام هم زیر نامه می‌نویسد: «تا این مادر شهید را به دیدار من نیاورید، هیچ‌کس را ملاقات نمی‌کنم.»
مادر ادامه می‌دهد: «به بی‌بی، حضرت معصومه گفتم بی‌بی‌جان! این عزیزت‌رو خودت بفرست خونه‌مون. قسمش دادم توروخدا آقا رو بفرست.» و رهبر می‌گوید: «همون‌ها فرستادن دیگه. همون‌ها زدن پس گردن‌مون»
فرصت می‌شود که رهبر حالی از پسرها بپرسد که مادر دوم به نفس‌نفس می‌افتد از زور گریه. مادر اول می‌گوید: «حالا نمیر تا آقا رو ببینی.» بازهم وسط گریه، همه می‌زنند زیر خنده.
مادر از فرزندانش می‌گوید که فرزند بزرگتر در خرداد همان سال جنگ دیپلم گرفته بوده و همان سال شهید شد. دیگری دوم دبیرستان بود که سال 60 شهید شد. فرزند دیگر، با آن یکی که 4 بار مجروح شده، اسیر شد. و این‌طور بقیه ماجرا را تعریف می‌کند: «اون که مجروح بود، قسمت شد که دیگه نمیره. بردن بیمارستان درمونش کردن. اما این یکی رفت... که هنوز داره میره. الحمدلله» و آن فرزندی که هنوز داره می‌ره، همان فرزند مفقودالاثر است که هنوز مادرش چشم‌به‌راه است، بلکه دیگر نرود و برگردد.

رهبر، خانواده را دعا می‌کند: «خداوند ان‌شاءالله که دل شما رو شاد کنه. چشم شما رو روشن کنه با خبرهای خوب؛ با حوادث خوب؛ با اجر بزرگ.»
مادر ادامه می‌دهد: «الحمدلله. شکر. ما همیشه دل‌مون قرصه که می‌تونیم دعا کنیم. خدا که زبون‌مون رو ازمون نگرفته. اگه کسی بدی کرد، دعای خوب می‌کنیم که خدایا کار بهتری گیرش بیاد که از این محل بره. اگه کسی کم‌کاری کرد، دعا می‌کنیم خدایا کار بهتری بهش بده که دل بکنه و از این کار بره...»
 مادر دارد از دعاهایش می‌گوید که پسرش با همسر و فرزندانش می‌رسند؛ یک دختر و پسر نوجوان. هنوز خبر ندارند میهمان کیست حتی محافظ‌ها که بازرسی‌شان کرده‌اند، ماجرا را نگفته‌اند. از در اتاق که وارد می‌شوند، خشک‌شان می‌زند. پدر همان‌جا می‌نشیند و زارزار می‌زند زیر گریه. وضع پدر که این باشد، وضع همسر و فرزندان معلوم است.
مادر حرفش را ادامه می‌دهد: «کسی هم که خوب کار می‌کنه، می‌گیم خدا کنه بمونه. مثل حاج‌آقا احمدی‌نژاد. می‌گیم خدا کنه این مدتی که مونده، انقدر طولانی بشه تا بتونه همه کارایی که لازمه انجام بده.»
و رهبر حرف مادر شهید را کامل می‌کند: «خدا ان‌شاءالله این دعاهای شما رو مستجاب کنه. دل شما ها رو شاد کنه. ما رو هم از فیوضات و برکات این خانواده نورانی شما بهره‌مند کنه.» و بعد از مادر می‌خواهد که حاضرین را معرفی کند.
خواهر شهید همه اعضای خانواده را معرفی می‌کند. اما یادش رفته که خودش را معرفی کند. رهبر می‌پرسد شما دختر خانواده هستین؟ مادر تایید می‌کند و باز خاطره محاصره آبادان را تعریف می‌کند و می‌گوید: «اعصابش به هم ریخت. گفتند درمانش اینه که دیگه منطقه جنگی نبینه. الآن 40 سالشه. عصای دست من و پدرشه.»
رهبر حالی از پسر جانباز و آزاده خانواده می‌پرسد و حالی هم از عصای دست پدر و مادر. بعد هم دعایشان می‌کند.
حالا نوبت می‌رسد به مادر دوم. حالش را می‌پرسد. مادر خاطره‌ای تعریف می‌کند که انگار ماندگارترین خاطره‌اش است: «بچه‌ام قطع نخاع بود. بردنش دیدن امام. نمی‌تونست بایسته. مردم بلند شدن، اون امام رو نمی‌دید. می‌گفت بشینید من امام رو ببینم. تا این که مردم می‌شینن و پسرم می‌تونه امام رو ببینه. بعد چند وقت هم شهید شد.» این مهم‌ترین خاطره مادر از فرزندی است که بدون پدر، بزرگش کرده. و حالا حرف مهم خودش: «من همیشه دعا می‌کنم خدا دشمنای شما رو نابود کنه.» مادر اول مدام دارد خدا را شکر می‌کند.
رهبر، قرآنی می‌گیرد برای هدیه دادن. از احوال خانواده مادر می‌پرسد و جواب می‌شنود که مادر و برادرانش در شوشتر هستند. یک برادرش مجروح است. پسربرادرش کوچک بوده که موج انفجار «پرت و پلایش کرده». و ادامه می‌دهد: «اما خدا رو شکر که شما هستین. خوبا هستن. خدا خوبا رو زیاد کنه. بدا رو هم خوب کنه. اگه نمی‌خوان خوب بشن هم، نیست‌شون کنه... که یه خورده مملکت خلوت شه» باز هم همه می‌زنند زیر خنده. پیرزن اجازه نمی‌دهد که فضای جلسه سنگین شود. هر از گاهی با حرفی، جمعیت را می‌خنداند.
دختر، دیگر دلش طاقت نمی‌آورد. حرفش را می‌زند: «مادرم هم، بنده‌خدا خودش هم جانباز شیمیاییه. حتی یه دفعه هم تو کتک‌کاری‌های مکه تو سال 66 هم مجروح شده. اما متاسفانه اینا هیچ‌کدومشون پرونده ندارن. وقتی بهشون می‌گیم، می‌گن افتخار کنید مادر شهیدید. حتما می‌خواید حقوق جانبازی بگیرید؟»

رهبر را این‌طور ندیده بودم تا حالا. سرخ می‌شود. نه از بغض کردن. انگار از شرمندگی است. چندبار لبش را می‌گزد تا برخودش مسلط شود. نگاهی به زریبافان می‌اندازد، با همان خشم. انگار دنبال راهی می‌گردد تا از زیر این بار سنگین خلاص شود، بدون آن که بی‌احترامی به کسی کرده باشد: «هرکس این حرف رو زده، آدم بی‌ادبی بوده.» و بعد راهی پیدا می‌کند برای آرام کردن خانواده: «اما الآن الحمدلله رئیس بنیاد شهید، یک مرد مومن صالح عاشق خانواده شهداست. و اون آقا ایشونه. این آقا که اینجا نشسته» و به زریبافان اشاره می‌کند. زریبافان که همین‌جوری سرخ است، سرخ‌تر می‌شود.
مادر دوم داغ دلش تازه می‌شود: «ببخشید! همین رئیس بنیاد که تازه اومده و خودش جانبازه، به من هم بدقولی کرده.» رهبر با خنده به زریبافان اشاره می‌کند: «ایناها. اینه» بقیه به داد زریبافان می‌رسند: «نه. منظورش مسوول قمه.» و مادر دوم ادامه می‌دهد: «یک ساله به من قول داده من رو با یه همراه، با هواپیما بفرسته مشهد. اما می‌گه با قطار برو. من پام درد می‌کنه. نمی‌تونم. مرد هم که ندارم.» و این بزرگترین خواسته یک مادر شهید است. رهبر به زریبافان می‌گوید: «بگید بدقولی نکنن.» و این یعنی که مادر می‌رود به مشهد؛ با هواپیما.
دختری وارد مجلس می‌شود. رهبر می‌پرسد: «این کوچولو کیه؟» و می‌شنود دختر همسایه است که رهبر را دیده و بی‌قراری کرده و محافظ‌ها مجبور شده‌اند بیاورندش داخل خانه. رهبر اسمش را می‌پرسد؛ حدیثه پروانه.
مادر اجازه می‌گیرد برای گِله‌گی. حدس می‌زنم صحبت از همسر بیمار و مخارج بیمارستانش است. مادر ادامه می‌دهد: «حاج‌آقا! این محله وسیله نقلیه نداره. خانواده‌ها موندن النگار. یه کارتن نامه هم دادیم. استانداری و فرمانداری و اتوبوسرانی. می‌گن مسافر نداره. ایستگاه نمی‌زنن. ماشین نمیاد ده دقیقه وایسته.»
یکی از مسوولین بیت، فوری برگه کاغذی می‌دهد به استاندار، یعنی که: «خودت بنویس، قبل از این که آقا بگه.»
مادر ادامه می‌دهد: «استاندار قبلی اومد اینجا. گفتم اگه وسیله نقلیه اینجا نیاد، شکایت‌تون رو می‌کنم به حضرت معصومه. انقدر حضرت معصومه مظلومه، هیچ‌کاری‌شون نکرد.» جمعیت می‌زند زیر خنده. استاندار حالا خودش می‌نویسد، بدون این که رهبر بگوید. و رهبر می‌گوید: «چرا. همین که از قم برش داشت و بُردش، خیلیه.» استاندار می‌گوید: «من می‌شنوم و حتما عمل می‌کنم ان‌شاءالله.» و رهبر معرفی‌اش می‌کند: «ایشون استاندار جدید هستن.» و مسوول‌ اجرایی بیت به استاندار می‌گوید: «بنویس و انجام بده. قبل از این که از قم بندازدت بیرون!»
ظاهرا این خانواده، کارهای زیادی برای محله انجام می‌دهند. قبل از آمدن رهبر وقتی خواستیم کارهایش را بگوید، قبول نکرد. یک نفر گفت همان‌ها را که به حاج‌آقا رحیمیان گفتید، به ما بگویید. اما مادر جواب داد: «اون موقع عصبانی بودم که آقا نیومده. می‌خواستم خالی بشم.»

رهبر قرآن و سکه‌ای را به هر دو مادر می‌دهد. بعد سکه‌ای به پسر و دختر خانواده. بعد هم نوه‌ها. بعد هم عروس: «نمی‌شه که به عروس خانواده هدیه ندیم.» و بعد هم اجازه مرخصی می‌خواهد از مادر: «من رو دعا کنید. ما به دعای شما احتیاج داریم.» بار دیگر کنار تخت می‌رود و پدر را می‌بوسد. چفیه را به نوه پسر می‌دهد که از پایگاه بسیج و با لباس بسیجی آمده و حالا چفیه رهبر را می‌خواهد تا سِت لباسش کامل شود. و میان گریه خانواده خداحافظی می‌کند و برنامه سفر قم تمام می‌شود با این خداحافظی.
ما که می‌خواهیم برویم، مادر شهید از ما تشکر می‌کند و می‌گوید: «اول گفتیم یا مرگ یا خمینی. حالا هم تا نفس می‌کشیم، می‌گیم جانم فدای رهبر.»

[ دوشنبه 89/8/10 ] [ 7:50 صبح ] [ م.ص ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما 		AmmarName.ir

بازدید امروز: 13726
بازدید دیروز: 11455
کل بازدیدها: 5244848